سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

کلاس رقص باله ...

سلام نفس مامان! از شانزدهم بهمن ماه داری میری کلاس رقص باله... تو همون کلاس خودتون برگزار میشه... تو هم خوشت اومده و استقبال کردی خداروشکر... منو بابا هم از اینکه میری کلاس باله راضی هستیم... روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت چهارونیم تا پنج و نیم بعدازظهر میری... یه کم زمانش بده اما خوب من سعی میکنم بعد از ناهار بخوابی که سرکلاس سرحال و پرانرژی باشی چهارشنبه گذشته بیست و پنج نتونستی شرکت کنی تو کلاس، آخه هم روز عقد خاله ریحانه بود البته تا شروع کلاست مراسم عقد تموم شده بود علت اصلیش این بود که تو تب داشتی... به همین خاطر نبردمت کلاس... انشاءالله از دوشنبه دوباره میری عزیزم... خاله ریحانه و عمو فرید روز چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ...
28 بهمن 1391

چهل و يک ماهه شدنت مبارک دخترم...

عشق مامان سلاممممم امروز اول بهمن ماهه، روز تولد باباحسن به قول تو grand father و چهل و يک ماهگي تو... امروز هر دو کلاس داشتيم، تو نقاشي رفتيم و منم باشگاه بودم، بعد از اينکه از کلاس برگشتيم زنگ زديم به باباحسن و بهش تولدش رو تبريک گفتيم، بعدش اومديم خونه و تصميم گرفتيم زنگ بزنيم به مامان پروين تا برنامه شب رو مشخص کنيم، که مامان پروين رفته بود بيرون، خلاصه قرار شد شام درست کنيم و ببريم خونه مامان پروين تا براي تولد باباحسن همگي دور هم جمع بشيم... تو همراهي کردي و قرمه سبزي درست کرديم و ساعت هفت و نيم بود که رفتيم خونه باباحسن اينا، خاله مريم و دايي حسين هم اونجا بودن و چند دقيقه بعد هم خاله ريحانه و نامزدش عمو فريد هم اومدن... باباحسن هم از...
1 بهمن 1391

آلودگی هوای تهران...

سلام نفس خانومي... خداروشکر ميکنم که سرحال و خوبي و تنها چيزي که نگرانم ميکنه، آلودگي هواست که خيلي زياده و نميشه کاريش کرد، روزها هم بهت ميگم کلاس نرو، ميگي نه دوست دارم برم پيش دوستام، شعر بخونم، بازي کنم. بهم ميگي مامان برام ماسک بزن تا برم کلاس. عشق من خدا حافظ و نگهدارت باشه، هميشه سلامت و تندرست باشي عزيزم... من که تمام تلاشم رو براي رفاه و راحتي تو ميکنم اما اين آلودگي هوا گريز ناپذيره و بايد خدا خودش بارون رحمتش رو نازل کنه تا از شر اين آلودگي خلاص بشيم... از کلاس نقاشي خيلي راضي هستي و دوست داري که تو کلاسها شرکت کني. خداروشکر ميکنم که علاقه داري و استقبال ميکني عزيزم... اميدوارم هر چه زودتر اين آلودگي تموم بشه و هواي پاک و سالمي رو...
25 دی 1391

سفر سه روزه به بابلسر...

سفر سه روزه به بابلسر... سلام عشق مامان فداي اون مهربونيت بشم من! عسل من اشتياق و ذوق تو براي رفتن به سفر از همه بيشتر بود، هفته ي گذشته چهارشنبه سيزدهم ديماه بعد از اينکه بابا از سرکار اومد، من و تو آماده بوديم و همه ي وسايل رو جمع کرده بوديم تا به اميد خدا راهي بابلسر بشيم، تو خيلي مشتاق بودي و ميخواستي هر چه زودتر برسي، بابا وقتي رسيد گفت استراحت کنيم ده شب راه بيافتيم که من گفتم نه، اون موقع ديگه جاده يخبندون ميشه و من نميخوام اون موقع شب بريم، يا الان که ساعت شش بعدازظهره بريم يا فردا صبح راه بيافتيم، خلاصه با توکل به خدا راهي شديم و ساعت يازده و نيم شب بود که رسيديم، تا رودهن بيدار بودي و تا اونجا ده بار گفتي داريم ميرسيم!! بابا بهت...
17 دی 1391
1